این روزها نمیشه به کسی اعتماد کرد. قدیمیها راست میگفتن اگر کسی رو میخوای بشناسی باهاش برو سفر. همیشه فکر میکردم خیلی آدم شناسم و با یکی دو جلسه صحبت با مخاطبم که فرقی نمیکنه مرد باشه یا زن میتونم شخصیت طرف مقابلم رو بشناسم ولی امروز به حقایقی در مورد یک نفر پی بردم که فکر میکردم خیلی پاکه، خیلی صادقه، به قول قدیمیها آفتاب مهتاب ندیده است و خلاصه به اسمش قسم میخوردم و میگفتم این دختر پاک پاکه ولی حالا فهمیدم که خیلی سادهام و دلم از سادگی خودم گرفت و به حال خودم تأسف خوردم و فهمیدم که بعضی آدمها چه نقابهایی به صورت دارن بطوریکه هیچ جوری نمیشه شناختشون. چرا بعضیها اینقدر ادعای تقوا و پرهیزگاری و ادب و نزاکت میکنن و انوقت نقاب به چهره میزنن و زیرزیرکی کارایی میکنن که آدم هیرون میمونه. با اینکه سن و سالی ازم گذشته با حرفهایی که شنیدم و واقعیت داشت، دلم به حال خودم سوخت. چرا بعضی آدمها اینقدر هفت رنگن و رنگ و ظاهر واقعیشون رو پنهان میکنن؟ گاهی اوقات که با مادرم درد و دل میکنم، بهم میگه: «مادر جون از من که گذشت، من تو زندگیم خیلی ساده بودم و بیسیاست، تو اینطوری نباش. یک کم سیاست داشته باش» ولی چه جوری میشه سیاست داشت؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!