بخشش، بخشیدن، گذشت. اینها واژههایی است که برای من بیمعناست و هر چه سعی میکنم نمیتوانم معنای آن را بفهمم و لمس کنم. نرگس میگه: "دیگران رو ببخش تا آروم بشی، تو که اینقدر مهربونی حتماً میتونی ببخشی و گذشت داشته باشی." ولی اصلاً و ابداً نمیتونم ببخشم چون توی زندگیم همه چیز یاد گرفتهام الا گذشت و بخشش رو. نه پدر و مادرم و نه معلمان و اساتیدم چیزی در مورد بخشش و گذشت به من نیاموختند برای همین احساس میکنم الان هم دیگه نمیتونم یاد بگیرم و مدام به خدا میگم:«خدایا خودت جوابشون رو بده، من نمیتونم ببخشم و گذشت داشته باشم. از من هم نخواه که ببخشم.» توی زندگیم جز «آه» کلمه دیگهای یاد نگرفتم و احساس میکنم بهترین کلمهای است که به من آرامش میده.
سخنانی از انیشتین
1) هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.2) دست خود را یک دقیقه روی اجاق داغ بگذارید، به نظرتان یک ساعت خواهد آمد. یک ساعت در کنار دختری زیبا بنشینید، به نظرتان یک دقیقه خواهد آمد؛ این یعنی. «نسبیت»
3) فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد.4) عاشق سفر هستم ولی از رسیدن متنفرم.5) من هوش خاصی ندارم، فقط شدیدا کنجکاوم.6) سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید.7) دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را میبینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.
8) یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به عرصهء علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است. مثال زدن، فقط یک راه دیگر آموزش دادن نیست؛ تنها راه آن است.9) حقیقت آن چیزی است که از آزمون تجربه، سربلند بیرون آید.10) زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای حفظ تعادل باید حرکت کنید.
این روزها نمیشه به کسی اعتماد کرد. قدیمیها راست میگفتن اگر کسی رو میخوای بشناسی باهاش برو سفر. همیشه فکر میکردم خیلی آدم شناسم و با یکی دو جلسه صحبت با مخاطبم که فرقی نمیکنه مرد باشه یا زن میتونم شخصیت طرف مقابلم رو بشناسم ولی امروز به حقایقی در مورد یک نفر پی بردم که فکر میکردم خیلی پاکه، خیلی صادقه، به قول قدیمیها آفتاب مهتاب ندیده است و خلاصه به اسمش قسم میخوردم و میگفتم این دختر پاک پاکه ولی حالا فهمیدم که خیلی سادهام و دلم از سادگی خودم گرفت و به حال خودم تأسف خوردم و فهمیدم که بعضی آدمها چه نقابهایی به صورت دارن بطوریکه هیچ جوری نمیشه شناختشون. چرا بعضیها اینقدر ادعای تقوا و پرهیزگاری و ادب و نزاکت میکنن و انوقت نقاب به چهره میزنن و زیرزیرکی کارایی میکنن که آدم هیرون میمونه. با اینکه سن و سالی ازم گذشته با حرفهایی که شنیدم و واقعیت داشت، دلم به حال خودم سوخت. چرا بعضی آدمها اینقدر هفت رنگن و رنگ و ظاهر واقعیشون رو پنهان میکنن؟ گاهی اوقات که با مادرم درد و دل میکنم، بهم میگه: «مادر جون از من که گذشت، من تو زندگیم خیلی ساده بودم و بیسیاست، تو اینطوری نباش. یک کم سیاست داشته باش» ولی چه جوری میشه سیاست داشت؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!